از شفا دادن تا روده بر کردن همرزمان | شنیده هایی از شهید " رضا قندالی"
سهشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۰۱
شهید "رضا قندالی" ششم آبان 43 در گرمسار به دنیا آمد. جوانی شوخ طبع و خندان بود. همرزمانش می گویند: خنده از لبانش نمی افتاد. وی در سال 66 در ماووت عراق شیمیایی شد و به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، خاطراتی از شفا دادن تا شوخ طبعی های این شهید گرانقدر را به نقل از خانواده و همرزمانش برای علاقمندان منتشر می کند.
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید رضا قندالی ششم آبان 1343 در روستای فروان از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش علی آقا، کشاورز بود و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال 1365 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند 1366 در ماووت عراق دچار مصدومیت شیمیایی شد و به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
جبران می کنم
خانمی به نام سکینه، از همسایگان ما در مراسم شهید خیلی کمک کرد. در جمع و جور کردن منزل، غذا پختن، پیش بردن کار مهمانها و چیزهاي دیگر. بعد از تمام شدن مراسم، یک شب آقارضا به خواب این خانم می آید و می گوید:«خاله سکینه! من اسم شما رو توي لیست کسانی که در مجلس من زحمت کشیدن نوشته ام. انشاالله در آخرت به اندازه وسعم، کمکت میکنم.»
(به نقل از مادر شهید)
شفایم داد
خیلی با من سر به سر می گذاشت. خیلی دوستم داشت. اگر یک وقتی کسالتی پیدا می کردم خواهرش را مأمور می کرد و می گفت:«برو کمک زن عمو. اون مریضه! گناه داره.» وقتی شهید شد، ما همه ناراحت بودیم. آمد و شد زیادي هم بود. در اثر کار کردن زیاد مریض شدم. مرا به دکتر بردند و برگشتم. توي حیاط در مقابل آفتاب خوابیدم. سرم را که زمین گذاشتم، خوابم برد. در خواب دیدم حیاط ما پر از سرباز است. آقارضا هم دورتر از بقیه ایستاده. ظرف آشی را به سربازها داد و گفت:«دست به دست برسونین به زن عموم.» من توي خواب شروع کردم به خوردن آش. همچنان که مشغول خوردن بودم، بیدار شدم. حالم خیلی بهتر شد و راه افتادم و دوباره توانستم در مجالس او کمک کنم.
(به نقل از زن عموی شهید، خدیجه قنبري)
فرمانده گردان
از گرمسار اعزام شدیم. او هم به عنوان یک رزمنده همراه ما بود. از وقتی سوار اتوبوس شدیم تا راه آهن تهران، تمامی نیروها، دلشان را گرفته بودند و می خندیدند. از تهران با قطار عازم اهواز شدیم. وارد پنج طبقه که شدیم خواستم بروم لیست رزمنده ها را به واحد نیروي انسانی تیپ بدهم . آقارضا گفت:«منم می یام!»
من که سابقه اش را می دانستم، گفتم:«می آیی چه کار کنی؟ نمی خواد بیایی!». با اصرار همراه من آمد. محاسن بلندي هم داشت. من که وارد اتاق نیروي انسانی شدم، او شروع کرد جلوِ در قدم زدن چند دقیقه اي معطل شدیم. او آمد روبه روي در و گفت:«برادر عرب درازي!».
گفتم:«بله آقارضا !».
دستی به ریشش کشید و گفت:«زود باش!».
گفتم:«چشم آقارضا الآن می یام!».
چند دقیقه اي قدم زد و دوباره آمد رو به روي در و گفت:«برادر عرب درازي!».
گفتم:«بله آقارضا!».
گفت:«برادر بجنب، نیم ساعته که فرمانده تیپ منتظر منه! زود باش!».
آقاي شیرزاد که مسئول نیروي انسانی بود از من پرسید:«این آقا
چه کاره است؟».
گفتم:«آقارضاست دیگه!».
گفت:«مسئولیتش چیه؟».
گفتم:«چوپان!».
آقارضا که صداي ما را می شنید، گفت:«آقا دروغ میگه! آقا رحیم من چوپانم؟ من فرماندهي گردانم. فقط به من نیرو نمیدن!».
(به نقل از همرزم شهید،رحیم عرفانیان)
روده بر کردن
مأموریتی داشتیم در جاده خندق. با خودم فکر می کردم، آقارضا را چه کار کنیم که از شوخی هاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرماندهی داشت به نام آقاي حسن زمانی. خیلی مقرراتی و جدي بود. کمتر می خندید.
فکر کردم که بفرستمش به گردان ادوات چون یک وقتی خمپاره چی هم بود. گفتم:«آقاي زمانی، می خوام یک نیروي ادواتی خوب برات بفرستم.».
گفت:«کیه؟ نیروي خوبیه؟».
گفتم:«آره. نیروي خیلی خوبیه.».
گفت:«بفرست. دستت درد نکنه.».
آقارضا را پیش ایشان فرستادم. دو سه روزي گذشته بود. بعد از پیاده روي، گذرم به چادر ادوات افتاد. با خودم گفتم:«ببینم آقاي زمانی با آقارضا چه کار می کنه؟».
درِ چادر را که باز کردم، دیدم کنار هم نشسته اند. آقاي زمانی که اهل شوخی و بگو بخند نبود، دلش را گرفته و می خندد.
تا چشمش به من افتاد، گفت:«رحیم! بگم خدا چه کارت کنه! این چیه به من دادي؟».
گفتم:«مگه چی شده؟».
گفت:«چی می خواستی بشه؟ پدر من رو در آورده!». کاري کرده بود که آقاي زمانی دیگر نمی توانست بنشیند.
(به نقل از همرزم شهید،رحیم عرفانیان)
پهلوان
قسمت اول تئاتر ما تمام شد. آهسته به من گفت:«بدو چند متر طناب پلاستیک و یک چاقو بیار.».
من هم به سرعت رفتم و آوردم. اعلام کرد:«می خواستم زنجیر پاره کنم. ولی چون زنجیر پیدا نکردیم، مجبور شدم طناب پاره کنم. صلوات بفرستین.».
صداي صلوات سالن را پر کرد. ماهیچه هایش را منقبض کرد و قیافه پهلوان ها را به خود گرفت. بعد هم نشست روي زمین و گفت:«طناب رو محکم ببند.».
طناب را بستم و کنارش ایستادم. او هم دو زانو روي زمین نشست.
گفت:«صلوات بفرستین.». همه صلوات فرستادند.
مرتب درخواست صلوات می کرد و زور میزد تا رنگش قرمز می شد. هر چه کرد، طناب پاره نشد. رو به من کرد و گفت:«پس چرا نمی بري؟ من ترکیدم. ببر دیگه!».
کنارش خزیدم و در یک مرحله که به شدت زور می زد طناب را بریدم.
صداي صلوات جمعیت بلند شد. آن روز هم به این شکل خنده بر لب هاي رزمنده ها نشست.
(به نقل از همرزم شهید،حسن فائض)
منبع:کتاب بر سر پیمان/خاطرات شهید رضا قندالی
نظر شما